حیرانی
ای که رفتی و شده قسمت من حیرانی
وَ بجا مانده سکوت و شب بی پایانی
بازگرد و شب تاریک مرا روشن کن
نور مهتابی و خلوتگه دلدارانی
مهربانم ، تو نباشی نتوانم باشم
رفتنت کرده هوای دل من بارانی
داده ام هستی خود را به تو امّا رفتی
کاخ مخروبه به جا ماند و شب و ویرانی
تو نباشی نتوانم که بمانم بی تو
دامگه میشود عالم و زمین بحرانی
بازگرد ای همه ی تاب و توانم همه تو
بی تو من هستم و تاریکی و گورستانی .
.
نظرات
ارسال یک نظر