پست‌ها

چشم خود را که میگشایی تو

 

حیاط کوچک پاییز در زندان گرفتارم

 

جهان آبستن تدبیر و تغییر

 

تو بودی عاشقم حاشات تزویر

 

به نارفیقی این روزگار می خندم

 

ای عشق بر من عاشق ز خود ببار

 

متر و معیار خرد میزان پول

تصویر

دانش

 چون انرژی روبرو با کاهش است فقر عالم سویه اش افزایش است از برای سفره های مردمان راه حل تنها کلید دانش است

نخبگان

 غرب است که از غفلت ما آباد است زیرا که به صید نخبگان استاد است ما مرکز تربیت و آنها مصرف آنچه نشود شنیده هم فریاد است.

کام مردم

 ملّت آزاده را از فقر آزادش کنید خاطر رنجیده را با همّتی شادش کنید زخمی و جنگنده و درمانده از دست معاش تابلوی هستی او را نقش فرهادش کنید ملّت ایران بزرگ است و عمیق و ریشه دار روح مجروح وطن را شهر آبادش ‌کنید گنجهای زیر پا را کرده استخراج بعد هرکه اهل کار و کوشش بود امدادش کنید کام مردم گر شود شیرین کند غوغا بپا کشور آزادگان را بندی دادش کنید سر بکار مردم خود کرده با شور و شعور نقشه های دشمنان را پوچ و بربادش کنید.

ادب

 وقتی که ادب منزوی و گشته فراموش بر اهل ادب باز کند بی ادب آغوش وقتی که به پا کرده ادب کاخ خرد را گردیده دهان ساکت و فعّآل شده گوش .

ننگین تبار

 ذرّه ای هستم ز خاک این دیار کرده همراهی حق در پای کار خائنین چندچهره نزد من ، عدّه ای بیریشه ی ننگین تبار.

خودش

 همواره نشسته بوده در جای خودش پنهان شده در پناه دنیای خودش سعی ای ننموده مزد آن را میخواست در حبس تصوّرات بی‌جای خودش هر روز به نقش تازه ای رو می‌کرد در مخمصه های سخت اجرای خودَش مفهوم بشر بلای جانش شده بود منکر به وجود طول و پهنای خودش برخاسته خورده بعد از آن می‌خوابید بی قید و رها ز دست امضای خودش از زندگی و زمانه اش می نالید مخفی شده در کمند معنای خودش در حسرت روز خوش شد عمرش سپری زد تیشه به پای حال فردای خودش  رفتند همه او در عالمش تنها ماند زندانی در حصار غمهای خودش .

پناه

 پناه آورده ام ای مهربان خالق بکن کاری نده شادی به دشمن مردم ما را گرفتاری هوا سرد است و اوضاع عجیبی حاکم است اکنون نکن آلوده ی فقر و اسیر پنجه ی خواری .

تو

تصویر
 به تو وابسته بودم، تو ولی نه، ز رنجت خسته بودم تو ولی نه رفیق راه تو بودم همیشه ، به مهرت بسته بودم تو ولی نه.

شاعر

  بنویس تو شاعر سخنِ سینه و ساغر بنویس تو از چشم و لب و قامت دلبر باید بنویسی تو جنونِ  تب و آغوش باید بِشَوی موش به هر گربه مکرّر عشق است فقط لذّتِ جنسی وَ خیانت عشّاقِ حقیقی گُم گورندو مکدّر جز این اگر از قصّه ی پرواز نوشتی یا آنکه اگر گفته ای از کشور و سنگر مستکبرِ خودخواه اگر از شعر تو چَک خورد لرزید اگر گوشه ای از قدرت قیصر از دین و خردمندی و تقوا بنویسی خوانده نشوی ،طرد شوی،رانده ز هر در بیچاره تو که دردِ خلایق شده دردت رانده شده از هر طرفی ، نیست تورا بَر مزدِ تو از اکنون شده پرداخت بگیری یک ظرف سیاهی است و پیشانی و ضربدر.

صبح

  صبح عشق و زندگی می آورد زندگی جنگندگی می آورد هرکه پا را پس کشد بازنده است باختن افسردگی می آورد هر لجاجت انعکاس یک شکست با خودش درماندگی می آورد تو نمیخواهی ببازی ، یاعلی قبله بوی بندگی می آورد اوج آن در صبح هنگام نماز بندگی بارندگی می آورد پاک خواهد شد محیط زندگی عشق با گستردگی می آورد.

پاییز

 سلام ای فصل رنگارنگ پائیز سلام ای قاصد عشق شرر خیز سلام ای چیره دست شور پرور که از غم بوده هر روز تو لبریز سلام ای برگ‌های قرمز و زرد سلام ای خشّ و خش های پر ازدرد درود ای سرخ گون زرد آسا که پیچ و تاب تو افسانه انگیز سلام ای ابرهای پاره پاره پیام اشک و لبخندی دوباره سلام ای دسته های زاغ غمگین کلاغ پیر و فریادی غم انگیز سلام ای انتظار عاشقانه بهار دل سپردن بی بهانه سلام ای قاصد فصل زمستان دلم با درد پژمردن گلاویز .