پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۲۰

عاشقی اوج خردمندی بود

بوده ام در گوشه ای از زندگی فارغ از خود در خیال بندگی زیرِ داغِ آفتاب آوازه خوان زمزمه از عشق خالق بر زبان یکنفر آمد کنار من نشست رشته ی افکار من از او گسست گفت راز بندگی آموز تا عاشقانه من کنم یاد خدا گفتم او را لنگ هستم‌ من خودم پای دین را سنگ هستم من خودم من چه دارم تا بیاموزم به تو در گرفتاری چه آموزم به تو؟ ول نکرد و کرد اصرار زیاد هرچه را گفتم به او ماندم به یاد گفتم آیا غنچه ای در خانه ات چونکه میخندید وا شد سینه ات؟ گفت از غنچه نگردم شادمان نیست در خاطر مرا یادی از آن گفتم او را خطّ خوش هرگز تورا لذّتی بخشید و خوش شد لحظه ها؟ پاسخش منفی ، بمن او گفت نه، من نگشتم شاد از خط هیچگه گفتم از آواز خوش صوتی قشنگ شد دگرگون حال و شد رُخ رنگ رنگ؟ گفت هرگز من نگشتم شادمان از نوا و خواندن آوازه خوان باز گفتم از قشنگی ها بگو صورتی زیبا و نازی مثل قو گفت نزدم زشت و زیبائی یکیست شوق زیبائی درون سینه نیست گفتم آیا زیر باران خوانده ای؟ قطعه شعری از بهاران خوانده ای؟ پاسخش منفی و گفت هرگز نبود از چنین وضعی برایم هیچ سود باز پرس

فراز بی فرود

تصویر